-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 خردادماه سال 1403 09:52
منتظر خودمم ؛ خود خود خودم منتظرم یک روز کولم رو بردارم و بی هیچ برم برم و زندگی کنم زندگی بی هیچ باور سنگینی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 خردادماه سال 1403 20:54
سلام دلتنگ دوستانم ... کسی نیستتتتت .... بچه ها کجایین ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 مردادماه سال 1398 21:18
چقدر میچسبد یک فنجان پر از آرامش و عشق ؛ همین الان
-
Darkness2
جمعه 11 مردادماه سال 1398 07:05
...امروز صبح سیاهی بیشتر شده بود ، بیشتر و بیشتر و بیشتر آمد ه بود با سوغاتی های رنگارنگ :سیاه زغالی، سیاه پرکلاغی ، سیاه کثیف ، سیاه بژ، سیاه دودی ...
-
Darkness
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1398 19:48
نمیدانم جنس تاریکی از چیست ؟!! مبارزه میکنی ، مبارزه میکنی، مبارزه میکنی... کنار میآیی ،کنار میایی ، کنار میایی ... درکش میکنی ، درکش میکنی ، درکش میکنی ..دعا میکنی ،دعا میکنی ،دعا میکنی.. فکر میکنی کمرنگ شده و با یک دم خارج میشود ؛ ولی به یکباره با تمام سیاهیش فواره میزند و تک تک سلولهایت را شروع میکند به جویدن و تو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1398 12:24
ای کاش آدمیزاد را نوری میبود که لحظه به لحظه راه درست را به او نشان میداد و محافظی که رفتن را برای او آسان مینمود
-
جشن بیکران *
سهشنبه 7 خردادماه سال 1398 18:59
چند سال قبل به جای درخت انارکهنسال باغچه حیاط ، دو نهال تازه نفس آورند ؛ یکی درآن باغچه یکی در این باغچه . بهار چهار سال قبل درخت ها غرق در گل های قرمز ، مانند تازه عروسانی نویدبخش عشق و آزرم و جاودانگی شدند . سور و سات جشن آماده بود تادر اوایل پاییز انارهای قرمز ترش و شیرین را به خانه بخت بفرستیم . بهار تمام شد و به...
-
بازی بزگترها
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1398 00:12
بازی بزرگترها بازی سختی است : همیشه باید درد بکشی، با خودت یا دیگری نزاع داشته باشتی ، غصه بخوری ، پرشوی از خشم وکینه وعصبانیت ودرد و بعد آدم خوبی باشی در خودت بریزی و سعی کنی خودت را کنترل کنی و از همه اینها بدتر مملو باشی از حسرت های ریز و درشت انگار اگر آه نکشی و خاطره دردناک و اسف بار نداشته باشی بزرگ نیستی ، اگر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1398 22:07
*
-
ب ه ا ر
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1398 11:26
بهار است ...بهار ...بیدارمان میکند ناگهان شیره حیات می افتد در جانمان و ولوله میکند
-
Sweet dream & Nightmaire
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1398 11:23
..شده تا به حال وسط یک کابوس متوجه شوید دارید خواب میبینید و بعد سعی کنید خودتان را بیدار کنید ؟! ..ویا وقتی متوجه شدید با خیال راحت مخاطرات رویا را به شکل یک بازی شیرین بپذیرید ؟ ..رویاهای شیرین چطور؟! ..رویاهایی که وقتی از خواب بیدار میشویم طعم آن هنوز توی رگهای ما جریان دارد . ما در رویا رویا میبیینیم باید خودمان...
-
اردیبهشت جان
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1398 19:02
سالهاست که اردیبهشت می آید و با گلهایش مارا به تصمیمی وامیدارد؛ بعد خودش می رود و وامیگذاردمان تا تمام سال با تصمیمان سرو کله بزنیم تا سال بعد که دوباره بیاید و تکانمان بدهد . ای اردیبهشت جان با تو هستم ، ..دیگرنه جایی برای ترسیدن از تو باقی نمانده و نه مسیری برای گریز از تو و اکنون میمانم جای خودم و با تو دست در گردن...
-
نو
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1398 22:16
سال نو ...روز نو....حال نو...
-
این ما
پنجشنبه 14 دیماه سال 1396 23:32
..و ما به انتها می رویم ، آغاز میشویم بود و نبود میشویم و آخری نداریم ما انگار تبدیل میشویم و آنوقت دلتنگ قبلیمان میشویم بیا شاد شویم از این نو شدن ها بیا تو هم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1395 17:25
-
انتها
شنبه 18 بهمنماه سال 1393 23:08
دیشب آسمان می گریست و امشب نه دیشب دلم هوای تو کرده بود و امشب نه نه وحی ماند و نه عشق و نه جاودانه شدن سوار باد شدیم و رسیدیم ته خط جاودانه شدن سین
-
سؤال جواب
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1393 17:07
بعضی وقتا یه" سؤال بی جوابیم " 1 بعضی وقتا یه جوابیم و به دنبال سؤالیم بعضی وقتا هم سوالیم هم جوابیم بعضی وقتا نه سوالیم نه جوابیم بعضی وقتا نمی دونیم که سؤالیم یا جوابیم و اما .. این معمای حضوره کمی شیرین کمی شوره.. ..یه کمم با طعم غوره و با یک فلسفه جوره.. . . . . نمی گم! آخه مگه زوره؟!! 1 _ ( از ترانه :...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 خردادماه سال 1393 00:58
-
. . . .
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 01:38
http://s3.picofile.com/file/7847765799/god.pps.htm l
-
. . . .
جمعه 10 آذرماه سال 1391 15:04
-
حکم
جمعه 26 آبانماه سال 1391 14:11
چه محکم و چه سست ، و غلط یا که درست ، کله ام می خارد ، کله ات می خارد ، کله مان می خارد ، کله ها می خارند و تو خود می دانی کله ای که می خارد راه ندارد جز دستی که میخاراند
-
. . . .
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 15:03
-
است
جمعه 30 تیرماه سال 1391 07:36
نمی بینی ، ولی می آید درها باز میشوند ، طنین گامهای بی صدا را میشنوی ، در تاریکی جابه جا میشوی ، پرده کنار زده است ، از گوشه ی پنجره نظر می اندازی ، پیداست ، در تاریک و روشن ، قرار نمی گیری ، "حیاط" تو را به خود میخواند ، می بردت ، عطر همه جا را فرا گرفته ، مبهوت میشوی ، همه چیز به جلو میرود ، پشت سرت خالیست...
-
سکوت
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 16:43
هیاهو از گوشها، واز طریق ساحتهای تخیل معرفت ،و احساس ،به هسته مرکزی "من " و خواهشها انتقال میابد . همه متون تبلیغاتی، چه شفاهی باشند و چه چاپی ،چه بر روی امواج اتر پخش شوند و چه بر روی خمیر ،فقط یک هدف دارند : بازداشتن اراده از اینکه به مقام سکوت نائل آید . بی خواهشی شرط رها شدن و به روشنایی رسیدن است ....
-
فرشته ی پدر
شنبه 13 خردادماه سال 1391 14:52
نتایج آمده بود . قبول شده بود در مکانی دیگر ، دورتر از زادگاهش . پر از شوق بود و هیجان . مثل همیشه "پدر " فراخواندش تا راه و رسم رفتن را بیاموزدش . پدر دو برگ کاغذ حاوی 12 اصل ، که با خط خوش و جلی خود ش نوشته بود به او داد وسخن آغاز کرد... او مودب روبروی پدر نشسته بود و گوش میداد وبا گفتن بله و تکان دادن سر...
-
...
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1391 18:36
عاقل به کناره تا پل میجست دیوانه پابرهنه از آب گذشت نقل قول
-
آفرینش
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1391 18:12
ژ
-
سوء هاضمه
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 00:27
در سکوتی ژرف فرورفته بود و آرام آرام " زعفران " را در هاونی کوچک میسابید . در قابلمه راکه برداشت ، جوی سرخ فام سرازیر گشت ، زمزمه کرد : " آنکس که تورا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند " و من ، در میان شور و هیجان کودکی ، با چشمان باز نگاه میکردم ، و نمی دانستم که آن روزها مادر به...
-
تفأل !
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 23:37
تفأل میزد . از نوجوانی . هرچه دم دستش می آمد برمیداشت : کتاب درسی ، فرهنگ لغت ، رمان و ... " دفتر نقاشی " ! و چه درست بود همیشه ! * * * روبرویم نشسته است . میداند چه میخواهم . با نگاهش روی زمین را میکاود . چشمش می افتد به "رساله سه اصل "* ، برش میدارد . چشمانش را می بندد ، مثل همیشه ، انگشتانش...
-
زندگی یعنی چه ؟!
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 19:10
.. روی پله ها نشست و گفت : زندگی یعنی چه ؟ گل خندید و جواب داد : لغزش شبنم روی گلبرگ ، پرگشودن شاپرک اطراف هر برگ ! آسمان گفت: تهی کردن بغضی که در دل پنهان است ، ریزش برفی که در زندان است ! غنچه گفت: صبح شدن ، باز شدن ، ناز شدن ! درخت گفت: نارسی را تا رسیدن در بر خود پروریدن ! باد گفت: هوی و هو و درد دل با برگها و...