سین *
سین *

سین *

جشن بیکران *

چند سال قبل به جای درخت  انارکهنسال باغچه  حیاط ، دو نهال تازه نفس آورند ؛ یکی درآن باغچه یکی در این باغچه .

 بهار چهار سال قبل درخت ها غرق در گل های قرمز ، مانند تازه عروسانی نویدبخش  عشق و آزرم و جاودانگی شدند . سور و سات جشن آماده بود تادر اوایل پاییز  انارهای قرمز ترش و شیرین را به خانه بخت بفرستیم . بهار تمام شد و به تابستان رسیدیم ..با بادهایی که وزیدو جاندارانی که بعضا گلهارا محل زندگیشان انتخاب کردند ..چیز زیادی از قرمزپوشها باقی نماند ولی سرانجام تعدادیشان خوشان را به پاییز رساندند . انارهایی به بلوغ رسیده ولی هنوز کال و نارس . باد پاییز باید در گوششان نصایحش را می افشاند تا پختشان کند . با اولین وزش اولین انار از درخت افتاد با درونی تاریک و پوچ...دومین انار ..سومین ..و آنها هم که بر درخت ماندند دانه ها نارس و سیاه . عروسی در کار نبود ..داغ و اندوه از دست رفته ، اندوه بی سرانجامی .

سال بعد از آن  ذوق نکردیم و خنچه هارا نچیدیم ، ولی نگران نگاه میکردیم و ..دیگراین بار غرق اندوه بی سرانجامی نشدیم و سال بعدنیز ، به نظر میرسید کم کم دارد عادتمان میشود .

سال پیش دوباره بهار آمد و لطیف و آرام رخت قرمز بر تن درختان کرد و من دیدم چقدر زیبا !راستی چرا آنهمه انتظار برای رسیدن ؟! مگر قرمزبانوها نرسیده اند؟! ..و همان بهار بود که عروسی گرفتیم ! دست در دست قرمز بانوها رقصیدیم  و رقصمان کل بهار و تابستان طول کشید .پاییز هم آمد و یکی دو انار هم نصفه نیمه خودشان رابه آخر عروسی رساندند .

امسال هم بهار امد پرشروشورتر و خیس تر،آخر بهاربانو یک عالمه ابر هم با خودش آورده  تا همه جا را آب پاشی کندو یک عالمه پروانه های رنگین بانوتا دنیا را رنگی کنند . اوایل بهار همینطور که در میان باغچه ها قدم میزدم چشمم افتاد به یک میوه سبزکوچک نارس ؛ هنوز شب ها عطر گل های عناب مستمان می کرد پس این میوه از کجا آمده بود ؟! و بی هیچ تلاشی برای پاسخ ،میوه را همان جا رها کردم . فردا دستی همان میوه کوچک را برایم آورد که ببین ..درخت میوه داده ! کدام درخت؟! ..رفتم داخل حیاط ، گوشه باغچه نهال آلوچه ای بود که هیچ وقت ندیده بودمش ، حتی نمیدانستم کی سر از این باغچه دراورده بود! ..با تعجب نگاهش کردم .آلوچه های سبز و ریز در میان برگ های سبز قایم شده بودند.. خوش آمدید، شما آخرکی آمدید که من ندیدمتان ؟! کی گل دادید که من متوجه نشدم ؟! آنقدر غرق در قرمزبانوها شده بودم که قدم های آرام و نازک سبزها از چشم هایم دورمانده بود ! و چه جالب که گل برای آنها بود و میوه برای این ها و ..اینهمه مدت هر چیز را درجای نادرستش جستجو می کردم ! و البته که از کجا باید دانست ؟!..و فهمیدم انتظارات بایستی خاموش شود  ، قضاوت ها  پاک شود  و چشمانی مشاهده گر برجای مانند .

..و راستی قرمز بانوها هم هستند باناز و کرشمه تر از همیشه سرشار از شور و هیجان و باد هم همچنان میوزد و ابرها  میبارند ..نیمی از گل هاخانه جانورانی اند و بخشی با بادها به آغوش زمین بازمیگردند و البته درخت ها هنوز قرمز قرمز هستند ..سبزها روز به روز تپل تر میشوند و برو رویشان باز میشود و خوب تعدادشان زیاد زیاد هم نیست ؛ همه چیز در جریان است و دیگر مهم نیست که قرمز بانوها میخواهند چه کار کنند و سبزها قرار است از چه مسیری بروند ...چیزی که هست جشنی است بیکران وما  قرمزبانوها و سبزها، باد و ابر و شکوفه های عناب و رنگین بانوها همه دست در دست هم میرقصیم و میرقصیم بهار و تابستان وآواز میخوانیم پاییز و زمستان و فصل در فصل نو به نو میشویم



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد