سین *
سین *

سین *

سکوت


            هیاهو از گوشها، واز طریق ساحتهای تخیل


      معرفت ،و احساس ،به هسته مرکزی "من " و


      خواهشها انتقال میابد .


      همه متون تبلیغاتی، چه شفاهی باشند و چه


      چاپی ،چه بر روی امواج اتر پخش شوند و


      چه بر روی خمیر ،فقط یک هدف دارند:


      بازداشتن اراده از اینکه به مقام سکوت


      نائل آید . بی خواهشی شرط رها شدن


      و به روشنایی رسیدن است .   

                             آلدوس هاکسلی

فرشته ی پدر

 

 نتایج آمده بود . 

 

 قبول شده بود در مکانی دیگر ، دورتر از زادگاهش . 

 

  پر از شوق بود و هیجان . 

 

 مثل همیشه "پدر " فراخواندش تا راه و رسم رفتن را بیاموزدش . 

 

  پدر دو برگ کاغذ حاوی 12 اصل ، که با خط خوش و جلی خود ش نوشته بود به او داد وسخن آغاز    کرد... او مودب روبروی پدر نشسته بود و گوش میداد وبا گفتن بله و تکان دادن سر تصدیق میکرد  

 اما ، افکارش جای دیگری در پرواز بود ..از میان سخنان پدر سوزن ذهنش روی یک مسئله  

 گیر کرد و برای لحظاتی افکارش را به خود متمرکز کرد :  

 

 "...تو  بخواه و در جهت گام بردار، همه چیز به تو در همان جهت یاری خواهد رساند.. 

   در برخی نیمه شب هاکه گاهی صدای زنگ ساعت بیدارم نمیکرد یا خواب برمن غلبه میکرد..صدای  مادرت  را میشنیدم که صدایم میزد و بیدارم میکرد ..بامداد که پرسش میکردم مادر ، اظهار بی اطلاعی  مینمود ...بعدها  شنیدم ، که او فرشته ایست مامور شده به انجام آن ..."   

 

 متحیر شد،

 

به نظرش جالب و مهیج آمد ولی نه هیجان انگیز تر از آنچه در ذهن میپروراند!

  

....

 

  نزدیک به سه سیصد و شصت و پنج روز  در هم تبدیل شدند و او در میان کش و قوسها ، کش می  آمد و قوس بر میداشت ..  

 تابستانی گرم بود و پدر زیر سقف آسمان در خواب  . 

 شب از نیمه گذشته بود که بالاخره  او ومادر نیز نیز قصد خوابیدن کردند ..شب به خیر مهربانی بینشان رد و بدل شد ، " مادر " به اتاق درون سالن رفت و او  

 به سمت حیاط  ، جایی که آنسوتر از پدر، آنطرف، پهن کرده بود .

 

 جستی زد و پرید روی زیراندازی که حالا دیگر خنک شده بود . طاق باز دراز کشید و به ستاره ها  

 خیره شد . خوابش نمی آمد . افکار ریزو درشت بمبارانش کردند . دقیقه ای گذشت . 

 غلتی زد ..سایه ای توجهش را جلب کرد. " مادر " بود که از اتاق داخل حیاط بیرون آمد... چیزی در  ذهنش برق زد :

" ..ولی مادر که رفته بود به  اتاق توی  سالن ..! "  ...

 ...

  مادر آمد بالای سر پدر ،  

  نشست ، 

  در گوش پدر زمزمه ای کرد،  

  پدر خواب و بیدار شد ، مادر  

  رفت آنطرف حیاط ،  

  در سایه دیوار ، 

  دقیقه ای نگذشت ،  

  ساعت زنگ زد ، 

  پدر بیدار شد ، 

دکمه ساعت را فشرد و رفت به سمت شیر آب داخل حیاط . 

او ، تاریکی را کاوید ،  

....آنجا نبود .. 

.. مادراز هر جا میخواست عبور کند لاجرم  ، باید از جلوی او عبور میکرد ، 

  

..کجا رفته بود ..؟! !!..  

 ...

  

 تحیرش را فرو نشاند ..،  

 مثل همیشه !

   

   

***

 آن شب نیز در انتها لباس روشنش  رابه تن کرد و روز دیگر لباس تیره اش و شب آمد وروز شد و روز آمد و شب شد ...    

 

و  او  هنوز ،

 

 گاهی   "فرشته "    به خاطرش می آید ...و باز.. تحیرش را فرو مینشاند ! 

  

 

 * تقدیم به همه مادرانی که راه و رسم " فرشتگی " را میدانند  و 

  تقدیم به  همه پدرانی که    فرشته شان    را    میشناسند

  

...

  

 

  

 

 

            عاقل به کناره تا پل میجست                 دیوانه پابرهنه از آب گذشت  

 

                                                                                                   نقل قول

آفرینش

 

 

  

 

   

 

 

 

 

 

 

  

 

 

ژ