بازی بزرگترها بازی سختی است : همیشه باید درد بکشی، با خودت یا دیگری نزاع داشته باشتی ، غصه بخوری ، پرشوی از خشم وکینه وعصبانیت ودرد و بعد آدم خوبی باشی در خودت بریزی و سعی کنی خودت را کنترل کنی و از همه اینها بدتر مملو باشی از حسرت های ریز و درشت
انگار اگر آه نکشی و خاطره دردناک و اسف بار نداشته باشی بزرگ نیستی ، اگر پراز شکست و ناامیدی نباشی بزرگ نیستی ؛ و آنوقت از همه بزرگتر هم وقتی میشوی که پر از زخم زیلی باشی ولی با آن حال لبخند بزنی و مهربان و بخشنده باشی !
چند لحظه بازی را نگه دارید میخواهم از بازی خارج شوم !
ادامه مطلب ...
..شده تا به حال وسط یک کابوس متوجه شوید دارید خواب میبینید و بعد سعی کنید خودتان را بیدار کنید ؟! ..ویا وقتی متوجه شدید با خیال راحت مخاطرات رویا را به شکل یک بازی شیرین بپذیرید ؟
..رویاهای شیرین چطور؟! ..رویاهایی که وقتی از خواب بیدار میشویم طعم آن هنوز توی رگهای ما جریان دارد .
ما در رویا رویا میبیینیم
باید خودمان را بیدار کنیم ؛ هرچند نمی دانیم آنور چه منتظرمان است
سالهاست که اردیبهشت می آید و با گلهایش مارا به تصمیمی وامیدارد؛ بعد خودش می رود و وامیگذاردمان تا تمام سال با تصمیمان سرو کله بزنیم تا سال بعد که دوباره بیاید و تکانمان بدهد .
ای اردیبهشت جان با تو هستم ، ..دیگرنه جایی برای ترسیدن از تو باقی نمانده و نه مسیری برای گریز از تو و اکنون میمانم جای خودم و با تو دست در گردن میشوم و هیاهوی بهاریت را خودم به جان میخرم ..به تمامی جان