در سکوتی ژرف فرورفته بود
و
آرام آرام " زعفران " را در هاونی کوچک میسابید .
در قابلمه راکه برداشت ، جوی سرخ فام سرازیر گشت ، زمزمه کرد :
" آنکس که تورا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند "
و من ،
در میان شور و هیجان کودکی ، با چشمان باز نگاه میکردم ،
و نمی دانستم که آن روزها مادر به ما عشق میداد ، نه غذا !
و امروز .....
آی مادر ...
فرزندت هنوز آن " عشق " را هضم نکرده است !
* * به یاد همه مادرانی که فرشته شدند .
تفأل میزد .
از نوجوانی .
هرچه دم دستش می آمد برمیداشت :
کتاب درسی ، فرهنگ لغت ، رمان و ... " دفتر نقاشی " !
و چه درست بود همیشه !
* * *
روبرویم نشسته است .
میداند چه میخواهم .
با نگاهش روی زمین را میکاود . چشمش می افتد به "رساله سه اصل "* ، برش میدارد .
چشمانش را می بندد ، مثل همیشه ، انگشتانش موزون به حرکت در می آیند ...
و من ، نه مثل همیشه ،
- بسیار ثانیه ها در هم تبدیل شده اند -
مردمان چشمانم دیگر بزرگ نمیشوند ، صدای نبضم را نمی شنوم
انگشت اشاره ورقها را لمس میکند ،
نرم فرو میرود :
هیهات هیهات از خود چگونه توان گریخت ،هر جا که گریزی
خود با خود باشی و کدام شقاوت و بدبختی از این بیشتر
که کسی از خود ترسد و از خوی و عادت خود گریزد سیاه گلیما
در تو چندان رسوایی هست که شرح آن به سالها نتوان کرد
نفس را نهصد سر است و هر سری از فراز چرخ تا تحت الثری
نفس اژهارست او کی خفته است از غم بی آلتی
افسرده است
درست بود ... مثل همیشه !
* رساله سه اصل ملاصدرا
.. روی پله ها نشست و گفت :
زندگی یعنی چه ؟
گل خندید و جواب داد :
لغزش شبنم روی گلبرگ ، پرگشودن شاپرک اطراف هر برگ !
آسمان گفت:
تهی کردن بغضی که در دل پنهان است ، ریزش برفی که در زندان است !
غنچه گفت:
صبح شدن ، باز شدن ، ناز شدن !
درخت گفت:
نارسی را تا رسیدن در بر خود پروریدن !
باد گفت:
هوی و هو و درد دل با برگها و رودها و جویها گفتن !
ابرگفت:
با رقص باریدن ، به روی خاک نالیدن !
خاک گفت:
زندگی دادن ، فرش پهن یاسها و ارغوان بودن !
دریا گفت :
موج بودن ، در پس اهداف بودن !
دانه گفت :
روییدن ، کنار لاله ها بودن ،نگاه آسمان کردن ، طلوع خورشید را دیدن !
ماهی گفت :
باله ها را در پی امواج دریا موج دادن !
کبوتر گفت :
بالها را باز کردن ، پریدن ، آزاد بودن !
خورشید گفت :
تابیدن ، نور دادن ، مهر و عشق و روح دادن !
ستاره گفت :
خوب دیدن ، در شب تاریک و خلوت همدم شب بوی بودن !
زندگی گفت :
زندگی یعنی زیستن ، زنده و بیدار بودن ، زندگی یعنی پرستیدن ، خدای خویش فهمیدن !
سین: ۱۴ ساله !